نگاهی به منابع معتبر مربوط به خلاقیت، نوآوری و تفکر خلاق نشان می دهد که ریشه این اصطلاح در نوع و روش فکری انسان نهفته است. در حقیقت فرد خلاق کسی است که از ذهنی جستجوگر و آفریننده برخوردار باشد. درباره مفهوم خلاقیت تعاریف متعدد و گاه متضادی ارائه شده است ولی در مورد تعریف زیر یک اتفاق نظر کلی مشاهده شده است:
ورنون (1989) معتقد است خلاقیت توانایی فرد برای تولید ایده ها، نظریه ها، بینش ها یا اشیاء جدید و بدیع و بازسازی مجدد در علوم و سایر زمینه ها است که توسط متخصصان، اصیل واز نظر علمی، زیبا شناسی، تکنولوژی، اجتماعی با ارزش تلقی گردد.
فردریک فروبل، یکی از مشهورترین مربیان و پرورشکاران خلاق متوجه مساله خلاقیت بوده و میپرسید که آیا خلاقیت فرآیندی درونی است یا بیرونی؟ آیا مستلزم انضباط است یا خودانگیزی؟ او بر این عقیده بود که خلاقیت یکی از مهمترین نیازهای انسان است.
امروزه، چهارچوب روانشناسی به ما اجازه میدهد که بر این عقیده باشیم فرایند خلاقیت ذاتی نیست بلکه میتواند آموزش داده شود. ما از طریق آموزش میتوانیم به کودکان یاد دهیم که به راه های غیر معمولی فکر کنند و از طریق تفکر واگرا به بررسی مشکلات پرداخته و به راه حل های مناسب دست یابند. مساله این است که اجازه تفکر در این حیطه را به مربیان بدهیم که جریان خلاقیت، جریانی از قبل ساخته شده نیست، بلکه روندی زاینده و قابل تغییر میباشد.
هالپرن، خلاقیت را توانایی شکل دادن به ترکیب تازهای از نظرات یا ایدهها برای رسیدن به یک نیاز یا تحقق یک هدف میداند. از نظر پرکنیز، تفکر خلاق، تفکری است که به نحوی تشکیل شده که منجر به نتایج تازه و نو میشود.
به نظر ویلیام جیمز، همه ما توانایی و استعداد خلاقیت را داریم ولی متاسفانه در طول زندگی ودر مسیر آموزش یاد میگیریم که غیر خلاق باشیم. به عبارتی در سطح کلی محیط یادگیری اعم از خانه، مدرسه و اجتماع ما را به تفکر همگرا عادت میدهند. اسپرینتهال (1988)، معتقد است دوران کودکی سرآغاز شکل گیری روند تفکر خلاق محسوب میشود.
اکثر روانشناسان، آفرینندگی و حل مساله را فرایندهای مشابهی دانستهاند (مایر1930، تورنس1960، کرافورد 1974، گانیه 1977، گیج وبرلاینر 1984). گانیه بالاترین سطح یادگیری را حل مساله میداند و معتقد است که آفرینندگی نوع ویژهای از حل مساله است.
مک کینون نیز خلاقیت را عبارت از حل مساله همراه با ماهیتی بدیع و نو میداند. آزوبل (1963) خلاقیت را استعداد بی همتا در یک زمینه بخصوص میداند و از نظر گیلفورد هوش و خلاقیت دو عامل فکری جداگانه تلقی شده و هوش را تفکر همگرا و خلاقیت را تفکر واگرا میداند. از نظر او وجه تمایز تفکر آفریننده، تفکر واگرا است که از طریق انعطاف پذیری،اصالت و روانی میتوان باز شناخت.
نظریه پردازان روان شناختی نیز عقیده دارند که خلاقیت از حالت برانگیختگی درونی ناشی میشود. کراچفیلد (1962) معتقد است رفتارهایی که از داخل بر انگیخته میشوند ناشی از نوعی اشتیاق برای تجربه یک امر میباشند. بررسی تعاریف فوق نشان میدهد که عدهای از آن به برانگیختگی درونی، بعضی به توانایی فرد برای تولید ایدههای نو، برخی به توانایی حل مساله و نوعی تفکر واگرا، و نیز به نتیجه و محصول خلاقیت پرداختهاند.
بنابراین نتیجه میگیریم خلاقیت عبارت است از: «توانایی مشاهده اشیاء به روش های جدید، یادگیری از طریق تجربیات گذشته و ارتباط آن به موقعیت های جدید، تفکر در راستای برداشتن موانع و خطوط نا متعارف، استفاده از دیدگاه های غیر سنتی برای حل مسایل، خلق و ابداع چیزی تازه و ابتکاری، طی کردن مراحلی فراتر از اطلاعات داده شده».
بدین ترتیب فرایند آموزش و یادگیری میتواند تفکر خلاق را پرورش دهد و افرادی کاوشکر، آفریننده، مشکل گشا، نوآور، مولد و عامل تغییر را تربیت کند.